رضارضا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

رضا مهاميديان

پیچیدن رضا در پتو

چند شب پیش رضا از شدت دلپیچه بی تابی شدیدی داشت نصف شب پیچیدمش تو یه پتو مسافرتی (چون خواب بود نمی خواستم اذیتش کنم) و بردمش دکتر. حالا چند روز بعدش صبح باباش میخواست ببردش پایین بذاردش باز پتو انداختم روش که اول صبح سرما نخوره آنچنان با هیجان از خواب پرید گفت من دکتر نمیرم که هر وقت یادمون میوفته سه تامون میزنیم زیر خنده.
26 آذر 1393

حال و هوای محرم

دهه اول محرم تمام فکر و ذکر رضا شده بود دسته های زنجیرزنی. بعد شام من و پدرش راه می افتادیم دنبال دسته که آقا رضا اونجا زنجیر بزنه. هنوز که هنوزه آخر صفریم و ایشون دست از حال وهوای محرم برنداشتن. بازی این روزهاش پر کردن یه فلاکس چایی و بردن یه قندون و چندتا لیوان یه بار مصرف دم در خونه برای دادن چای نذری به عابرینه. البته نه تنهایی با کمک پسر عموی 12 سالش. یا اینکه تو خونه خودمون با علی (پسرعموی دیگرش) بساط چایی نذری رو راه می اندازن و سیرابمون می کنن از چایی.
26 آذر 1393

جایزه آمپول

پسرم ببخشید چند وقتیه که خاطره هاتو نمی نویسم. چند وقتیه دگیر بیماری های مختلف رضاییم، گلو درد، سرماخوردگی، دل درد و دل پیچه بیچاره تو یه هفته سه تا آمپول زد. جایزه یکی از آمپولهاش شد یه اسکوتر که فقط یه گوشه خونه پارکه. از ترس آمپول وقتی زائران کربلا رو میبینه میگه دیگه نمیرم کربلا، دیگه نمیرم مکه. میگم چرا تو که خیلی دوست داشتی بری؟ میگه از آزمایشی که باید بدم (منظورش واکسن) می ترسم. دیگه نریم باشه. منم میگم باشه دیگه نمیریم.
26 آذر 1393
1